داستان
داستانک

چهار تفنگدار جهادی در پشاور دستانم را بستند؛ مثل گوسفند د موتر انداختند ؟ حتی دهنم را بسته بودند .
موتر از مرز پاکستان داخل افغانستان (تری منگل) شد..
داخل قلعه شدند، مرا به طویله خانه با حیوانات و تعدادی مرده که در جنگ کشته شده انداختند .
هنوز بمبارد هوایی جریان داشت و منتظر بودند بعد از جنگ جنازه ها را دفن کنند .
بزودی نور آفتاب از سوراخ های طویله ناپدید شد و تاریکی مطلق جایش را گرفت .
می دانستم فردا به اعدامگاه چند مرمی نوش جانم می کنند ،شاید هم در طویله دارم بزنند .
نیمه های شب درحالیکه دست و پایم از ترس می لرزید، صدا صرفه پی هم یکی از مرده ها را شنیدم .
فکر کردم در بین کشته شده ها یکی زنده باشد، در حالیکه وقتی در طویله داخلم کردند، دیدم همه مرده بودند و خون بدنشان طویله را سرخ کرده بود و هیج کدام نفس نمی کشیدند.
واقعا ترسیده بودم و بخود می لرزیدم ، شب در میان جنازه ه ترسناکتر از ان بود مه فکر می کردم البته مه از کودکی از مرده می ترسیدم وقتی جنازه یی را از کوچه ما می بردند هردو دست را روی سر می گداشتم تا سایه مرده سرم نفته و چندین شب می ترسیدم و فکر می کردم دجانم میاید .
در طویله صدای صرفه جنازه توجه مرا بخود جلب کرد ، دیدم که تخ تخ و صرفه زیاد تر شد .
عرق از سراپایم جاری شد و از ترس ارام و قرار نداشتم و می لرزیدم.
تمام شب صدای مرده بیقرارم کرده بود می گویند ترس بیادر مرگ است راست است .
کمی روشنی از سوراخ های کوچک طویله خانه داخل شد و فهمیدم صبح شده است.
این بار دقت زیاد کردم دیدم که بز پیشانی زرد پشاوری گلو صاف می کند و من فکر کرده بودم که مرده این کار را می کند.
رفتم تا توانستم بز را زدم
گفتم : پدر لعنت تمام شب مرا ترساندی ترس تو از دیدن حکمت یار هم بدتر است ..؟
خوشبختانه هدف مجاهدین پول بود و از برادرم بخاطر رهایی بیست هزار دالر خواسته بودند برادرم با پرداخت پول به مجاهدین راه اسلام و جهاد زمینه ازادی مرا فراهم ساخت …
باور کنید تا حالا از بز نفرت شدید پیدا کرده ام نه تحمل عکسشه دارم و نه تحمل خودشه ….
چقدر صدایش با آدم شباهت دارد چقدر …
سیدداود یعقوبی