خاطرات

فرار از کابل

فرار از کابل

قسمت اول

چگونه وارد میدان شدیم

هرچند فکر کردم کوچه بنبست بود و راه فرار نبود ساعت ده شب تصمیم گرفتم رها کنم دار و ندار خویش را و تنها زنده گی خود و خانواده را نجات دهم .

ایمیل ویزا و پاسپورت ها را گرفتم و به راه بلد تکسی ران زنگ زدم .

جوان تیز و چابک و رند بود در خانه امد به او گفتم به فکر پول نباش هر چه بخواهی برت می تم .

سر جنباند و گفت درست است

زنگ زدم به خانواده و گفتم بیاید که می ریم فقط تذکره و پاسپورتتان را بگیرید .

بعد بیست دقیقه خانواده رسید سوار تاکسی شدیم به جوان تاکسی ران گفتم همه دروازه های میدان هوایی را امتحان می کنیم .

اول از دروازه اصلی رفتیم قیامت بود قیامت ازدهام عجیب طالبان و قطعه صفر یک هر دو پرای پراگنده کردن مردم از فیر های هوایی کار می گرفتند .

طالبان بخاطر متفرق کردن مردم با شاخه های درخت که دردناک بود مردم را لت و کوب می کردند .

مردم حتی یک بلست راه نمی دادند مردم با کاغذ های اصلی و جعلی بیر و بار عجیب راه انداخته بودند کودکان خانواده و دوستم جیلانی را که بیمار بود و توان رفتن نداشت در تاکسی گذاشتم .

در وردی بسته شد و اعلان کردند در بسته شده تا فردا .

طالبان در بیخ گوش کودکانم فیر می کردند و مردم را به زود ترین فرصت دور کردند و فرار دادند .

دو باره به موتر نشستم کودکانم گریه می کرد هیچ وقت صدای گلوله را نشنیده بودند سخت ترسیده بودند و چون بید می لرزیدند ..

به موتروان گفتم هدایت جان بریم یک دروازه دیگر رفتیم دروازه هوا شناسی کوچه های کهنه و تنگ و تاریک را عبور کردیم .

اینجا وضع بد تر از انجا بود دروازه یا گیت امریکایی ها به چشم دیده نمی شد به من گفته بودند از دور اسناد و پاسپورت را در مقابل چراغ های روشن تکان بتی صدایت می کنند .

اما هیچ چراغ و هیچ سرباز امریکایی دیده نمی شد در ضمن نیم ساعت باید از ازدهام جمع می گذشتی ازدعام انقدر زیاد بود که در میان جمع مردن حتمی بود .

تا جایی رفتیم اما تعدادی طالب جمع را صدها متر دور کرد و خط انداخت .

دیدم تلاش ناممکن است برگشتم و به خانواده گفتم نمی شه .

هدایت گفت خدا مهربان است می ریم قصبه .

رفتیم در راه هدایت جوان بذله گو ما را خنده می داد اطفال ارام نمی شدند و گریه می کردند و می لرزیدند .

کمی ارامشان کردم گفتم از فیر نترسید هوایی است شما را نمی زند .

دختر جوانم سخت دست های مرا فشار می داد سوره یاسین می خواند و مثل بید می لرزید تشنج عجیب داشت دلداری می دادمش خو می گفت لبانش می جنبید و پشت سر هم درود و سوره می خواند .

کیت اول قصبه رفتم دیدم در میان جمع مردم که بیشتر شان شورنخود فروش و مزدور کار بود شپلیده می شوم و نتیجه نمی دهد باز هدایت را گفتم حرکت کو برو دروازه کلان امریکایی ها انجا هم نزدهم بود اما راهی برای نزدیک شدن به قطعه صفر یک و امریکایی ها وجود داشت خوشحال شدم و به هدایت گفتم امشب با ما باش هز جی پول خواستی می دهم .

من و دخترم اسناد و پاسپورت ها را گرفتیم و با زحمت زیاد از بین مردم گذشتیم .

طالبان دور تر بودند هاموی های نظامی قطعه صفر یک نمایان شد خود را به انها رسانیدیم چون جمعیت زیاد بود و همه می خواستند داخل شوند سربازان صفر یک انها را با قنداق می زد و فیرهای هوایی می کرد .

پاسپورت ها را تکان می دادیم چشم یک امریکایی به پاسپورت و ویزه عبور افتاد به قطعه دستور داد اجازه دهند من و دخترم که زبان می فهمید نزدیک رفتیم …..

 

نوشته های مشابه

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

بستن
رفتن به نوار ابزار