خاطرات

فرار از کابل

قسمت نهم

دیشب لست کسانی که باید بایمتریک شوند و برایشان اساس شناسنامه و کارت انداخته شود در دیوار نصب شده بود .
ما روزها لست را نگاه می کنیم هر روز در حدود ۵۰۰ نفر بایمتریک می شوند .
دیدم بیروبار زیاد است صدا کردم هر کس یعقوبی را یافت دوچاکلیت جایزه دارند .
همه از شوخی من خوششان امد و از میان یکی گفت یعقوبی اینجا در لست است کود ۰۹۰۸ از شماست .
خوشحال شدم در لست یعقوبی دخترم ارزو ارمان نعمان کوثر و خانمم درج بود .
دیدم وقت معینی تعیین شده است ساعت دوازده و نیم بعد از ظهر است .
شب خوابم نمی برد بعد ده شب در کابل صبح می شود و می توانم دوستان و عزیزان و همکاران را زنگ بزنم یا وایس و مسج بگذارم .
به همه زنگ زدم و وایس گذاشتم و ۴ صبح شد رفتم در صف گرفتن صبحانه شاید تکرار باشد صبحانه مزخرف برنج با لب لبو و کدو و سبزی دو تخم مرغ بود .
فقط دو تخم مرغ جوشانده را قرن کردم و در گلویم گیر کرده بود چون در صبح چای میسر نیست با یک بوتل آب مشکل را رفع کردم و پایین رفت .
ساعتی بعد با ارمان پسرم و نعمان پسر دیگر بیرون رفتیم .
برای ارمان نشانی را یک افسر داده بود که با نشان دادنش هر سرباز مجبور است بیست تا چهل بار سینه کشی کند .
رفت طرف یک سرباز در میان سبزه ها که با تعدادی افغان ها ساعت تیری می کرد به سرباز نشان مافوق را نشان داد و سرباز خود را به زمین انداخت و حدود بیست تا سینه کشی کرد و پوشب رفت و ارمان اجازه داد استراحت کند و من از ان فلم گرفتم و دیدم برای سرگرمی کودکان ما از چه بازی های دلگرم کننده استفاده می کنند تا کودکان در خاطرشان بماند و هیچ وقت سیمای خوش ایند یک سرباز امریکایی از یادشان نرود .
سیمای سربازی که در کشور خود هیچ ندیده بود و حتی سرباز کشورشان و یا سرباز طالب با خشونت با انها صحبت کرده بود و حتی روزهای اخر شلاق سربازان طالب را خورده بودند
رفتم مغازه سگرت گرفتم در کابل یک قطی سگرت سی افغانی و در این جا یک دانه سی افغانی است .
به کمپ امدم یک افغان از کنر و یکی از کاپیسا باهم درگیر شدند و می خواستند همدیگر را بزنند من مانع شدم و گفتم یک ماه دیگر ما یک خانواده هستیم و مجبوریم حوصله کنیم .
بهر صورت هر دو می گفتند اگه افغانستان هم بریم می زنمش و من با خویشتن داری دعوت شان کردم .
شاور گرفتم مشکل حمام ها اینجا اینست که شیشه یی است و معلوم می شود و مجبوری پتو و یا جان پاک بیندازی روی شیشه تا ارام حمام کنی .
دوستم شمس نسبت کهولت به بسیار مشکل راه می رود و من مجبورم دو بار در روز کمکش کنم و بعد حمام در کالا پوشیدن و لباس هم باید مراقب او باشم
فلم : فرزندم کوچکم ارمان که با نشان دادن نشان افسری سربازان را مجبور به سینه کشی انظباطی می کند

نوشته های مشابه

بستن
رفتن به نوار ابزار