
کم کم تاریکی جایش را به روشنی می داد همه را بیدار کردم باید لباس می پوشیدند کودکان با هزار ناز بیدار شدند و دست و روی را شستند تا ساعت هفت در صف سرویسی که ما را انتقال می داد برویم .
باران تندی می بارید اینجا شهر پکه و پوستین است تا چشم بهم زنی باران تند غافلگیرت می کند و سراپا آب می شوی یک چتری کلان داشتیم چهار نفر زیر آن جا گرفتیم اما راه رفتن مشکل بود دیدم نمی شه به بچه ها گفتم یک دو سه بدویم در یک نفس خود را زیر سایبانی که در آن صف مهاجرین بود رسیدیم در حالیکه خانم و دخترم زیر چتری حتی یک قطره باران هم ترشان نکرده بود .
باور کنید اگر کسی ما را می شپلید یک سطل او باران از ما می ریخت .
انتظار بند شدن باران را داشتیم اما معلوم نبود گریه آسمان چه وقت خلاص می شود .
سرویس کلان آمد و همه را در شکم خود جای داد هیچ کس بی ماسک داخل سرویس نشد .
رسیدیم به محل کلینیک باران بند شد و هوای گوارا باعث شد سگرتی را چاق کنم و در کنجی ایستاده تنها کشیدم دوستم مشکل پا داشت مجبور شدم از کسی خواهش کنم که ولچر مادرت را به ما بده و دوباره برمی گردانم .
مادرش قبول کرد و روی چوکی نشست تا ما مریض خود را به مرکز که کمی دور از ایستگاه بود برسانیم و برگردیم .
بالاخره شماره ما رسید و داخل رفتیم می خواست تمام واکسن های اطفال را تطبیق کند من و خانمم تصدیق تطبیق کرونا را دادیم و گفتیم که واکسن چینی و جانسون زدیم با دیدن آن دو واکسن دیگر را که نمی دانم چه بود تطبیق کردند نوبت کودکان رسید باز عکس واکسیناسیون کابل را نشان دادم و آنها را از سه واکسن نجات دادم که باید می شدند .
کمی از رگ ما خون گرفت تا معاینات خونی و داخلی انجام دهند سوالاتی از سابقه مریضی پرسید و تعدادی که می گفتند سرفه می کنیم به اکسری معرفی می شدند و چند روز بعد باید اکسری انجام می شد .
خلاصه امروز آخرین روزی بود که تمام مراحل اولیه تکمیل فرم و ثبت نام و بایمتریک و مدیکل به جز سوگند و پرواز انجام شد و نفس راحت کشیدیم و گفتیم خدا را شکر که خلاص شد .